loading...
♥♥♥تك نوازنده♥♥♥
مهدي موسوي بازدید : 5 یکشنبه 26 خرداد 1392 نظرات (0)
من اسمم رو کامل نمیگم بی خیال همون تدی بهتره مهم نیست اهله کجام مهم نیست چندسالمه،چیزی که مهمه عشقیه که واسم ممنوع شد محله کاره محمد سره کوچه ما بود البته من با ایتکه خیلی ازش حرف میزدن دخترایه محل ولی هیچ وقت ندیده بودمش یادمه یه صب داشتم میرفتم بیرون که اتفاقا یکی از اون دخترایه خاطرخواه محمد رو هم دیدم و باهام اومد اونصب اولین روزه دیداره منو محمد شد درست مثه فیلما سوده محمدرو بهم نشون داد و گفت ببین پسره ای که بهت گفتم اینه اون روزا هنوز هیچ چی از محمد نمیدونستیم نه اسمشو نه فامیلیشو هیچی.اونقد واسم اهمیت نداشت خیلی بی تفاوت ازکنارش رد شدم وفقط یه نیم نگاه بهش انداختم یادم نیست ولی محمد یه چیزی بهمون گفت که من طبقه معمول اخماکشیدم تو هم و رفتم از روز خیلی گذشت ولی محمد دچاره علاقه شدیده قلبی در نگاه اول شده بود دروغ چرا منم خوشم اومده بود ازش ولی غرورم نمیزاشت بخوام به قوله خودمون چراغ سبز نشون بدم .خلاصه خیلی گذشت تا اینکه به دلایلی کاره محمد با خونواده ما مربوط شد و من بیشتر باهاش برخورد میکردم یه مدته طولانی محمد فقط بهم سلام میداد و منم جوابشو میدادم البته ناگفته نماند که من خریده تک تکه اعضایه خونه رو با جون و دل قبول میکردم که محمد رو ببینم،یه روز محمد برگشت بهم گفت من میتونم شماره شمارو داشته باشم منم که اینقد هول شده بودم با این حال خداروشکر حاضرجوابیم به دادم رسید گفتم خواهرم شماره شمارو داره اگه بهتون نیاز داشتم تو کارام حتما باهاتون تماس میگیرم محمد طفلی کلی خورد تو پرش منم که داشتم ذوق مرگ میشدم واسه اینکه محمد با خودش نگه این دختره از من خوشش نمیاد و خلاصه قیدمو نزنه دوسه هفته بعدش بهش زنگیدم یه این ترتیب محمد هم شماره منو داشت اولا فقط با میس کال و اسه اشتباهی و این چیزا شروع شد اما حالا وضع فرق کرده ،از مطلب دور نشم کم کم محمد از خودش برام گفت و منم از خودم محمد عاشقه یه دختری شده بودکه نمیدونم چرا محمد رو ترک کرده بود وازدواج کرده بود محمد هم از عشق ترسیده شده بود خیلی بعد فهمیدم که تفاوت سنیه منو محمد 10ساله ،منو محمد روز به روز بهم نزدیک تر میشدیم ودروغ چرا من از اول همه تلاشم این بود که محمد رو یه بار دیگه با دوست داشتن زندگی ببخشم محمد بهم گفته بود که از دوست داشتن متنفره همینطور از تعهد و ازدواج و اینجور چیزا اما من قوی تر از اونی بودم که خودموببازم و کوتاه بیام 3سال گذشت تو یه چشم بهم زدن رابطه منو محمد جون گرفته بود حالا محمدی که از عشق متنفر بود تدی رو دوست داشت دلتنگش میشد تدی براش اهمیت داشت،خیلی چیزا پیش اومد که نمیشه با جملات اونارو بیان کرد فقط میگم که من به یه ادمه زنده دوباره زندگی کردن رو یاداوری کردم و بلندش کردم از زمین ساله اخره عشقه منو محمده من هم رسما بهش گفتم که دیوانه وار دوسش دارم تو این4 ساله بیش از 50بار قهر کردیم و اشتی کردیم قهرامون به یه هفته نرسیده محمد سه روز اول رو با خیاله راحت سر میکنه چون میدونه من دلم طاقت نمیاره اما وقتی از سه روزرد میکنه این ینی من واقعا ناراحتم اونوقت که خودش میاد جلو البته خیلی عصبانی اصلا به روی خودشم نمیاره که چی شده،روی هم رفته من محمد رو می پرستم اما بگم از این مورده اخر دو سه روز مونده بود به تولده محمد ینی8 بهمن اومد دنبالم رفتم کلاس اما به دلایلی من مجبور بودم از اونجا برم محمد وقتی اومد دنبالم با همه گرفتاری که داشت منو پیدا نکرد کلی عصبی شد و منم غرورم جریحه دار شدجلوی دوستام از دهنم پرید و گفتم بدرک که رفتی این کلمه همه چیو بهم ریخت محمد حالا دیگه همه چیو تموم کرده نمیدونم تنها دلیلش همین بود یا چیزه دیگه اس اما تموم شد به همین اسونی چهارسال از زندگیه من رفت کسی که همه زندگیه منه رفت محمد یادته صبش که داشتم هی مثه چی بهت میگفتم محمد بیای دنبالم بیای دنبالم زهره چی گفت گفت اه بسه تدی اینقد التماسش نکن منم اونجا غرورم جریحه دار شد احساسه حقارت کردم اما تو ...این منصافنه نیست من که نخواستم ازدواج کنم باتو فقط همین برام کافی بود که توباشی من هم کنارت باشم ،دیگه چرا یه کلمه رو بهونه کردی دید قصه خواستگاری رفتنه زورکی مامانت رو سره هم کردی من بی خیالت نشدم اینجوری پسم زدی من چهارسال کناره تو موندم از همه چی زدم از خیلی چیزا باتوموندم محمد تو منو به چی فروختی به لذتی به چی محمد کاش بدونم تو این زندگی نکبتی حسرته خیلی چیزا رو دلم موند .تو هم بزار حسرتت رو دلم سنگینی کنه اسم من هلن.21 سالمه و مشهدیم.3 تا برادر بزرگ تر از خودم دارم.از وقتی یادم میاد همیشه برادر بزرگم بهم گیر میداد.نمیذاشت با دوستام برم بیرون.خیلی اذیتم میکرد.یه پسر خاله دارم اسمش آرمانه2 سال از من بزرگ تره.یه روز خونه خالم اینا بودیم که آرمان و دوستش سام از بیرون اومدن.سام یه پسر قد بلند و خوش سر زبون بود.خیلی توجه منو به خودش جلب کرده بود.اومده بود تا با آرمان درس بخونن.اونا رفتن تو اتاق درساشونو بخونن منم رفتم تا یه کم به خالم کمک کنم.پدرم باید برای دکتر به تهران میرفت برای همین من و داداش کوچیکم عماد و گذاشتن پیش خالم و بابا و مامان و 2تا داداشام راهی تهران شدن.تو این مدت که خونه خالم بودم 3-4 بار دیگه هم سام رو دیدم.یه روز دیدم پسرخالم عصبانی اومد خونه و گفت که با سام دعوا کرده.گفت سام ازش پرسیده که من دوس پسر دارم یا نه که آرمانم عصبانی شده و هر چی از دهنش در میومده بهش گفته.اخه آرمان منو دوس داشت کاملا از رفتاراش مشخص بود اما من اونو به عنوان داداشام دوس داشتم نه چیز دیگه ای.2 روز بعد مامان بابا و داداشام برگشتن و من و عماد رفتیم خونمون.قبل از اینکه بریم آرمان به حامد که داداش بزرگم بود همه چیزو گفت و برای اینکه موضوع خیلی جدی نشون بده گفته بود که منم به سام خط دادم.تا رسیدیم خونه دعوا ها شروع شد.بیچاره عماد هر چی سعی کرد به حامد حالی کنه که من مقصر نیستم نتونست.از اون شب به بعد حامد و حمید(داداش وسطیم)زندگیرو واسم جهنم کردن.ارتباطم با دوستام قطع شد و از همه چی محروم شدم.اما واقعا حس میکردم که یه احساسی به سام دارم و دوسش دارم.عماد اینو میدونست و قول داد ازم حمایت کنه.تنها کسی که به فکرم بود عماد بود.اخه اون خودش عاشق بود و درکم میکرد.واسه همینم شماره سام و از آرمان گرفت و اجازه داد با گوشیش با سام حرف بزنم.اخه من گوشی نداشتم.وقتی به سام زنگ زدم و یکم باهاش حرف زدم گفت که دوسم داره.بهم گفت همیشه باهام میمونه.خیلی شنیدن این حرفا برام خوشایند بود.اخه اولین بارم بود با یه پسر حرف میزدم و میگفت که دوسم داره.قرار گذاشتیم که فرداش هر جور شده از مدرسه در برم و همدیگرو ببینیم.فردا وقتی که داداشم رسوندم مدرسه و رفت.به بدبختی از حیاط مدرسه زدم بیرون و رفتم سر قرار.تا ظهر با هم بودیم.سام وضع مالیشون خوب بود.خوشتیپو مهربون بود بهم یه دستبند خیلی خوشگلم هدیه داد.دیگه مطمئن بودم که عاشقش شدم.طرف ظهر رفتم دم مدرسه وایستادم تا داداشم بیاد دنبالم مثلا مدرسه بودم.اون روز خیلی خوشحال بودم.ولی فرداش به بدبختی غیبتمو مجاز کردم.خیلی برام سخت بود که سامو نبینم.یکی از همکلاسیام اسمش زهره بود وقتی براش ماجرارو گفتم قول که به دوس پسرش بگه واسم یه گوشی جور کنه.2 روز بعد دیگه گوشی داشتم.هر شب یواشکی با سام حرف میزدم.از این ماجرا گذشت تا اینکه حامد ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش.حمید کمتر بهم گیر میداد.اجازه میداد برم بیرون.اما فقط هفته ای دو بار.منم خوشحال بودم چون میتونستم هفته ای 2 بار سام رو ببینم.گذشت تا اینکه من رفتم پیش دانشگاهی.شب بود داشتم دستبند و عکس سامو نگاه میکردم که خوابم برد.5 صبح بود که با داد و بی داد از خواب بیدار شدم.حمید عکس و دیده بود و فهمیده بود.فقط گذاشتن تا اخر پیش بخونم و دیپلم بگیرم.نذاشتن که وارد دانشگاه بشم.حالا دیگه چقد تو این مدت کتک خوردم بماند.دیگه نه میتونستم سامو ببینم نه باهاش حرف بزنم.داشتم دیوونه میشدم.تو همین جریانا بود که خالم اینا اومدن خواستگاری.خانوادمم بدون این که نظر منو بپرسن قبول کردن.اون شب طاقت نیووردم جلو داداشم وایستادمو گفتم فقط با سام ازدواج میکنم.که اونم افتاد به جونم و تا جون داشت کتکم زد.پیش ساناز دختر خالم التماس کردم که به سام زنگ بزنه و جریان و واسش بگه.بعد از کلی التماس قبول کرد و با سام حرف زده بود.سامم که ادرس خونمونو میدونست اومد تا با داداشم حرف بزنه تا بیاد خواستگاریم که اونم کتک خورد.هر کار کردیم نشد حتی سام چند بار دیگه هم اومد اما فایده ای نداشت.من به زور با آرمان ازدواج کردم.اما هنوز 19 سالم نشده بود که آرمان طلاقم داد.دیگه از بی محلیام خسته شده بود.خانوادمم بالاخره بعد از کلی التماس قبول کردن با سام ازدواج کنم اما دیگه اسمشونو نیارم.هیچوقت روزی که مادرم نفرینم کرد یادم نمیره.بالاخره من و سام ازدواج کردیم.اما سام فقط تا مرداد کنارم بود.مرداد تصادف کرد و تنهام گذاشت.الان من 5 ماهه باردارم.و تو این شرایط هیچکس پیشم نیست جز داداش کوچیکم عماد.خیلی برام سخته.چیزی نمونده تا 21 سالم بشه اما نه درس خوندم نه شوهرم کنارمه.منی که ارزوم این بود واسه خودم کسی بشم و با سام خوشبخت بشم اما حالا..........نمیدونم شاید به خاطر نفرین مادرم بود............................ با سلام به دوستان گلم خیلی دوس داشتم با کسانی درد و دل کنم که حرف دلمو درک کنن. من کلاس دوم هنرستان بودم با اتوبوس به مدرسه رفت آمد داشتیم،فریبا دوست10 سالگی من بود خیلی دوسش داشتم اما اون به من خیلی علاقه ی زیادی داشت همیشه منو زیر نظر داشت تااینکه یه روز اومد پیشم و گفت زهرا یه پیشنهاد بدم قبول میکنی،گفتم بگو:گفت یکی هست که بهت خیلی علاقه داره شاید بیشتر از 5 ماهه که دنبالته،منم به شوخی گفتم این آقای خوشبخت کیه!!برگشت بهم گفت زهرا شوخی نمیکنم اون از من التماس کرده که تورو باهاش دوس کنم،من اون موقع همه چیزو به مسخره میگرفتم،اصلا عشق حالیم نبود چون من تو این فازا نبودم،اون روز بی جواب به پایان رسید.منم همه جا داشتم به این پیشنهاد فکر میکردم تا اینکه بعد از چند روز باز فریبا بهم گفت جوابت چیه؟منم از روی سرگرمی قبول کردمو شماره ی سینا رو ازش گرفتم،عصر همون روز بهش زنگ زدم،سینا خیلی خوشحال بود اولین روز 3 ساعت باهم حرف زدیم از دوس داشتنش میگفت،میگفت 5 ماهه دنبالتم و از اینجور حرفا...روزها و ماهها گذشتن من رفته رفته بهش وابسته تر میشدم طوری که شبا 3،4 ساعت حرف میزدیم.2 سال گذشت...تا اینکه یه روز نصف شب بابام کل حرفامونو شنید یهویی دیدم در اتاق باز شد حالت عجیبی داشتم وقتی دیدم بابامه ناخودآگاه جیغ زدم سینااااااااااااا بابا اومد جلوم واستاد منم بدون ترس گفتم سیناست ما 2 ساله باهمیم خیلی هم دوسش دارم بابام داشت از حرصش میترکید ولی یهویی ترسیدم از اتاق اومدم بیرون تو راه پله بودم که بابام باکتک از بالای پله پرتم کرد پایین گوشی همچنان روشن بود سینا داش همه چیزو می شنید،مامانمم داشت زار زار گریه میکرد اونقد کتکم زد که از حال رفته بودم بقیشو نفهمیدم چی شد تا اینکه چشامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم،وقتی چشام به چشای مامانم افتاد دیدم که چقد گریه کرده دلم براش سوخت،ولی من فقط تو فکر سینا بودم به مامانم گفتم من سینا رو میخوااااممممم...میخوام ببینمش گفت اگه بابت بدونه 2تاتونم میکشه پافشاری کردم تا اینکه مامانم قبول کرد بعد 2 روز با سینا حرف بزنم،به سینا که زنگ زدم صداش گرفته بود خیلی ناراحت و خسته بود وقتی گفتم الو گفت زهرا اااااااااااااا تویی،گفتم آره،گفت چی شده دارم میمیرم،فقط بهش گفتم بیا بیمارستان آدرسو دادم اومد وقتی اومد تو داش زار زار گریه میکرد میگفت زهرا ببخشید همه ی این کارا تقصیر منه،من اصلا حرف نمیزدم دوس داشتم فقط نگاش کنم آخر سر گفت زهرا یه چیزی بگووو،گفتم سینا خیلی دوست دارم،لبخند زد و گفت من بیشتر!!!!! فردای آن روز مرخص شدم ولی حالم مثل قبلنا خوب نبود چون بابا گوشیمو گرفته بود و دیگه گوشی نداشتم،شب همون روز با گوشی مامان بهش زنگ زدم گفتم گوشی میخوام گفت باشه میخرم فردا بیا مدرسه تو راه بهت میدم،این روزها گذشت و من دبیرستانو تموم کردم،توی 4 سالگیه دوستیمون بود که تصمیم گرفتم برم قلم چی ثبت نام کنم و بشینم کنکور بخونم،هنوز 3 ماه نشده بود که داشتم با شورو شوق و به عشق سینا درس میخوندم تا اینکه یه روز عصر دیدم از سینا خبری نیس دلم خیلی گرفته بود شدیدا نگران بودم هر چقدر زنگ میزدم جواب نمیداد،تا شب منتظرش بودم همچنان چشمم به گوشی بود،بغض گلومو سوراخ میکرد ولی خبری از سینا نبود،تا صب نخوابیدم،فرداش با فریبا قرار گذاشتم ماجرا رو بهش گفتم ،دیدم حالت عجیبی داره اون از ماجرا خبر داشت ولی به من چیزی نمیگفت،کلی التماسش کردم تورو خدا از سینا خبر داری؟تورو خدا بهم بگو اتفاقی افتاده؟فریبا سکوت کرده بود از طرز نگاهش پی به موضوع بردم گفتم نکنه تصادف کرده؟آروم سرشوتکون داد،افتادم زمین حالم خیلی بد بود داشتم به فریبا هم فحش میدادم که تو خبر داشتی و به من نمیگفتی داشتم زار زار گریه میکردم،داشتم به خدا التماس میکردم...گفتم منو برسون بیمارستان وقتی رفتم تو دیدم مامانو داداشش و زن داداشش اونجان،وقتی مامانش منو دید انگار سینارو دیده گرفت بغلشو هق هق گریه میکردیم گریه کنان گفتم سینا کجاس؟حالش خوبه؟گفت براش دعا کن!با اون حرفش انگاری آسمون ریخت رو سرم،رفتم پشت شیشه و دیدم که سینا تو کما هست،مات و مبهوت بودم،دیگه همه چیو تموم شده میدیدم 10مین بود زل زده بودم ولی انگار همه چیز بی فایده بود.داداششش منو رسوند دم کوچه،رفتم خونه مامانم دعوام کرد که تا حالا کجا بودی ولی من اصلا هیچی نگفتم،تا فردا رفتم اتاقو نه چیزی میخوردم و نه صدایی میشنیدم،تا صب فقط گریه کردم و یه مدال داشتم نذر سینا کردم،ولی وقتی ظهر آن روز میخواستم برم ملاقات سینا اعلامیشو دم کوچه دیدم،افتادم زمین ماتم برد گفتم خداااااااااا جواب اون همه التماسم این بوودددد همچین داشتم گریه میکردم که همسایه ها ریختن بیرون و مامانمو صدا کردن،وقتی مامانمم اعلامیه رو دید گریش گرفت گفت زهراااااااااااااا؟چرااااااااااااااا؟یه کلام گفتم تصادف و افتادم دیگه تا 2 روز نفهمیدم چی شد چون تو بیمارستان بودم.ولی برا مراسم سومش خودمو رسوندم تو دلم باهاش حرف زدم و گفتم نگرون نباش من هیچ وقت تنهات نمیذارم،ولی مامانم هیچ وقت تنهام نذاشت که به قولم عمل کنم.روزها و ماهها گذشت و من همچنان به یاد و خاطره ی سینا می سوختمو می ساختم،الان یه ساله از اون ماجرا گذشته ولی هیچ وقت عشق پاک سینااز یادم نمیره.... بچه های عزیز در طول نوشتن این نامه با اینکه خالی شدم ولی همچنان اشک ریختم. {روحش شاد یادش گرامی} بهم دعا کنین چون افسردگی گرفتم.بیخیال درس و دانشگاه شدم از همه و همه چی بدم میاد. منو سینـــــــــــــــــــــــا خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداااااااااااااااااااااااااااااا دوستتون دارم.بای سلام من بهنازهستم 23 سالمه داستانی که میخوام براتون بگم داستان واقعی زندگی خودمه که هنوزم تو زندگیم ادامه داره........رفتن به دانشگاه ارزوی من بود خیلی دختر درس خونو سربه زیری بودم واسه رفتن به دانشگاه خیلی زحمت کشیدمو بالاخره نتیجشو دیدم روز اولی که برای ثبت نام رفتم دانشگاه به خودم قول دادم که به هیچ پسری محل نمیذارمو فقط خومو مشغول درس میکنم خیلی مغروربودم اما تو همون روز اول با وجود بیشتراز صدتا دختروپسر که واسه ثبت نام اومده بودن یه نفرتوجهمو به خودش جلب کرد تو شلوغی منو اون همش به هم نگاه میکردیم البته من همش یاد قولم می افتادمو رومو برمیگردوندم ولی اون زل زده بود به من خلاصه بعد ازاون یه ماهی رفتمو اومدم وچشمم همش دنبالش بود اما نمیمیدمش تو حسرت دیدنش بودم که یه روز وقتی داشتم ازپله ها بالامیرفتم با هم برخورد کردیم بعد ازاون متوجه شدم که فقط 5شنبه ها کلاسامون با هم شروع میشه و میتونم ببینمش روزار ومیشماردم تا 5شنبه بیادو ببینمش اونم هر بارکه منو میدید کلی دنبالم میکردو بهم میگفت که دوسم داره ولی من توجهی نمیکردم خلاصه مجبور شد به دوستام قول نهارو بده تا بله رو ازم بگیرن منم خیلی عاشقش بودم اما زیر بار نمیرفتم تقریبا یه ترم گذشت اما من راضی نمیشدم.بالخره روزا گذشت ومن نرم ونرمتر شدم تا اینکه دیگه بطور رسمی باهم دوست بودیمو همه اینو میدونستن روز به روز بیشتر وابسته هم میشدیم عاشق هم بودیم بخاطر من هرروز تو دانشگاه کتک کاری میکرد حتی چند بارم اخراج شد اما هر بار من خودم همه چیرو درست کردمو برمیگشت.دو سالی گذشت تقریبا هرروز با هم بودیم حاظر بودم بخاطرش هر چی که دارم بدم میخواستسم با هم ازدواج کنیم اما هم خانواده من مخالف بودن و هم خانواده اون(پارسا)فقط یه چیز بود که خیلی اذیتم میکرد و اونم اخلاق تند ومشکوک پارسا بود خودش میگفت که از دوس داشتنه زیاده که کنترلم میکنه ولی اواخر این رفتارش به درجه مریضی رسیده بود حتی جرات نمیکردم از خونه پامو بذارم بیرون بارها در مورد این موضوع باهاش حرف زدم ولی فایده ای نداشت ومنم چون عاشقش بودم این رفتارشو تحمل میکردم.دیوانه وار عاشقم بود وقتی پیشش بودم همش زل میزذ تو چشام.دیگه دو سال گدشته بودو ما هرروز تحملمون کمتر میشد دوس داشتیم هرچی زودتو مال هم بشیم اما خانواده هامون به شذت مخالف بودن خانواده من بخاطر اخلاق مشکوک پارسا و خانواده او بخاطر سن کمش میگفتن که هنوز وقت ازدواجش نیست (ببخشید من مجبورم داستانو خیلی خلاصه بگم)به پیشنهاد دوستم یه روز رفتیم وبینمون صیغه محرمیت خوندیم البته هیچکس این موضوع رو نمیدونست تا جایی که میتونستیم سعی میکردیم این قضیه رو مخفی نگه داریم یواشکی همدیگه رو میدیدیم تقریبا هرروز کنار هم بودیم اما یه اتفاقی افتاد که دیگه نتونستیم این قضیه رو از بقیه پنهون کنیم.من متوجه شده بوذم که 2ماهه بار دار هستمووقتی این ماجرا رو به پارسا گفتم خیلی نلراحت شد حتی چند روزی بهم زنگ نزد و ازم فرار میکرد.دلیل این رفتارشو نمیفهمیدم هنوز هیچکس جز ما این قضیه رو نمیدونست اما مادرم به شدت بهم مشکوک بود.تا اینکه چند روز بعد پارسا زنگ زد و باهم قرار گذاشتیم تا در مورد موضوع صحبت کنیم.پارسا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید بچه رو سقت کنیم و وقتی من حرف از ازدواج میزدم بهونه میاورد که امادگیشو نداره خیلی عوض شده بود ازم سرد و دور شده بود تا اینکه من مجبور شدم قضیه رو به مادر و خاهرم بگم که یه دعوای خیلی بدی بینمون رخ داد اولش مارم میخواست از پارسا شکایت کنه اما بخاطر ابرو مون اینکارو نکرد ولی واسه اینکه بابام قضیه رو نفهمه یواشکی رفتیم بیمارستانو چون اونجا اشنا داشتیم تونستیم بچه رو کورتاژ کنیم حالم خیلی خراب بوذ تقریبا دو ماه تو رخت خواب بودم هم واسه اینکه بچمو از دست دادم و هم بخاطر دردایی که داشتم اما از همه بدتر که داشت منو ذره ذره اب میکرد نبود پارسا بود که هرچی زنگ میزدم گوشیش خاموش بود و حتی یک بارم ازم سراغی نمیگرفت به هرجاکه ممکن بود سر زدم حتی به خونشون رفتم ولی انگار اب شده بود رفته بود تو زمین بدون خدافظی حتی بدون حرفی خیلی راحت ولم کرد و رفت فقط خدا میدونه من توی اون روزا تو چه جهنمی بودمو چطوری داشتم نابود میشدم.6ماهی گذشته بود که بهم زنگ زد من اون موقع توی بحران بدی بودم خیلی افسرده بودم تقریبا نابود شده بودم خلاصه زنگ زدو یه قراری گذاشتیم من کلی پیشش گریه کردمو ازش علت کارشو پرسیدم اما اون جوابی نداشت فقط بهم میگفت که دوسم داره و جز این حرفی نداشت بعد از اون قرار دیگه ندیدمش چند باری زنگ زد اما من جواب تلفناشو نمیدادم میخواستم به کلی فراموشش کنم خیلی سعی میکردم ولی نمیشد.........تا اینکه یه روز راهم افتاد طرف خونشونو داشتم ازاونجا میگذشتم و یه چیزی دیدم که اسمون خراب شد روسرم حال اون لحظه من توصیف کردنی نیست میدونین چی دیدم؟؟؟؟؟؟ اعلامیه شو 40 روز بود که فوت کرده بود اما من نمیدونستم بعد ها که علت مرگشو پرسیذم فهمیدم که بیماری هپاتیت داشته الان به امید هیچ زندم برای هیچ دارم نفس میکشم از مزگ پارسا یک سال گذشت اما من هنوز زندم یک ماهه پیش بود که رگ دستو بریدم تا بمیرم ولی نشد خدا نخواست که برم پیش پارسا ودخترم که خودم کشتمش.هرکسی که این داستانو خوند واسم دعا کنه که به پارسام برسم .................ممنون از شما سوم راهنمایی بودم که فهمیدم به پسر عمم رضا علاقه مند شدم .رضا چهار سال از من بزرگتره دوم دبیرستان بودم و از اونجایی که خیلی شیطون بودم و اهل مسخره کردن پسر واسه مسخره بازی با کمک یکی از دوستام یه خط جور کردم و به عملی کردن نقشه ام فکر میکردم از اون جایی که مغزم واسه این چیزا خوب کار میکرد به خودم مطمئن بودم روز ششم ماه رمضان دوسال پیش بود حدود ساعت یازده ظهر بود من شماره رضا رو گرفتم و تک زدم اس داد شما؟نوشتم یک دوست جواب داد لطفا مظاحم نشید . خلاصه یه سوژه واسه مسخره کردن دستم منم گفتم مظاحم نه ومزاحم آقای بی سواد البته چون میدونستم رضا هم منو دوست داره چند تا اس دادم که فکر کنه من پسرم. اس دادم همینطور که دارم به تو اس میدم دارم مزاحم ریحانه دختردائیت میشم تا اسم خودمو آوردم دیگه ول نکرد و شروع کرد به زنگ زدن ومنم رد تماس زدن دقیقا فردا شب خونشون مهمون بودیم واسه افطاری .فهمیده بود از فامیلم قصد داشت همون شب مچم رو بگیره از اونجایی که هوش سیاهم فهمیدم میخواد چیکار کنه گوشیمو خاموش کرده بودم. سر شام عمه کوچیکه ام نشست وسط منو رضا یهو رضا سر شام گفت خاله از دیروز یه مزاحم دارم و همون اسی رو که اسم خودم توش نوشته شده بود رو نشونش داد منم از فرصت استفاده کردم و گفتم وای عمه از دیروز یه مزاحم دارم گوشی رضا رو جلوم گرفت شمارش اینه گفتم آره خودشه خلاصه اونشب تموم شد و رضا به دختر عموم شک کرده بود چون اون عاشق رضا بودآخرش مچم رو گرفت وفهمید که منم از اونجا بود که فکر کرد من میخواستم باهاش دوست بشم ولی اینطور نبود.باهم رابطه داشتیم.خدایی خیلی باحال بود مخصوصا که خانوادگی باهم رفتیم سفر خیلی خوش گذشت روز آخر فهمیدم رضا سیگار میکشه،داغون شدم چون اصلا دوست نداشتم نابود شدنش رو ببینم بهش گفتم بخاطر من بزارش کنار گفت نمیخوام گفتم یا من یا سیگار؟گفت هردوتون دعوامون شد تااینکه بهم گفت دیگه بهم اس نده.خیلی برام سخت بود داشتم دق میکردم به مامانم گفتم دلداریم داد یک سال بعد رضا خواست برگرده (یکی از دوستام قزوینی بود واسه مسخره بازی و الکی الکی پای پسرخالش به زندگیم باز شد و بازم الکی با هم دوست شدیم و بعد هم عاشق هم چون اون قزوین بود و من همدان کلا دوبار همو چهار بار همو دیدیم آخرین بارش هفتم بهمن بود خیلی خوش گذشت من واقعا دوستش داشتم) من به وحید دل بسته بودم و از شانس بده من وحید این موضوع رو میدونست(اینکه قبلا با رضا بودم.ولی گفته بودم بعنوان برادر واسم بود)ازم خواست بارضا حرف بزنه.زنگ زدم به رضا و خواهش کردم که منو از وحید جدا نکنه.خیلی ناراحت شد ولی قبول کرد. تا اینکه وحید سه روز پیش گفت ما به درد هم نمیخوریم و خدافظی کرد حالم خیلی بد شد.من ناراحتی قلبی دارم و حالا بدتر شدم نیاز شدیدی بهش دارم ولی نمیدونم برم سراغش یا نه؟یا اگه برم هم نمیدونم چی بگم؟ ترو خدا راهنماییم کنید دارم دیوونه میشم من واقعا دوستش دارم سلام بچه هااسمم رهاست تبریززندگی میکردیم توشهرغربت کله فامیل تهران بودن تعطیلیامیومدیم تهران .غربت برام خییلی سخت بودآخرهای خردادبودامتحانام تموم شدداییم وخانوادش اومده بودن تبریزوقتی می خواستن برگردن تهران باهاشون برگشتم همش خونه داییم بودم مامانم ایناهفته دیگه میومدن تهران دوروزاولی که خونه داییم اینابودم شبابادخترداییم درخونه اسکیت بازی میکردیم شب دوم بعدازبازی بازنداییم اینارفتیم خونه مامان بزرگم داشتم درخونه دوچرخه بازی میکردم که یک موتوری جلودوچرخم پارک کردپسره اولی فامیل بودولی دومی غریبه باسعیدپسرفامیلمون سلام علیک کردم علی پسره دومی ازموتورپیاده شدورفت ته کوچه سعیدگفت رهایه نفرازت خوشش اومده ومیخوادباهات دوست بشه قبول کردم وشمارمادادم تاحالاباهیچ پسری دوست نشده بودم بعدگفت که همسایه ی داییم ایناهستن خییلی رابطمون صمیمی بودحسه عجیبی نسبت بهش داشتم وقت این رسیدکه بریم تبریز عاشقه علی شده بودم وقتی میرفتیم اشک میریختم ومیدونستم دلتگه علی میشم سه روزبعدمامانم فهمیدش که باعلی دوستم مایه خانواده ی پولداربودیم وعلی اینایه خانواده ی فقیرمیدونستم رسیدن به علی رویاست بامامانم صحبت کردم مامانم گفتش که نه اونابه دردمانمیخورن اصلافکرشم نکن گوشیماگرفتن علی زنگ زدبه مامانم گفت منامیخوادوتوراخداقبول کنین باهم باشیم خوشبختش میکنم مامانم گفت نه علی نه.ازکیوسک تلفن باعلی تماس میرگرفتم بعدازیک ماه مامانم فهمیددیگه نمیزاشت ازخونه برم بیرون رفتیم تهران علی برام گوشی آوردبعداز 2ماه دوباره لورفتم من وعلی واقعاعاشقه همدیگه بودیم زنگ زدم به علی گفتم من تهرانم بیاپارسایی اومدش اونجانیم ساعت باهم بودیم تااینکه مامورنیروی انتظامی اومدسراغمون وماراگرفتن وبه زورازهم جداشدیم 13ماه ازاین موضوع میگذره ولی هم من هم علی هنوزعاشقیم چیکارکنم فراموشش کنم؟
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 7
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 18
  • بازدید سال : 25
  • بازدید کلی : 371